در میان ترکیب خون و مشک آب و دست و بازو و چشم و تیر و نیزه و شمشیر و عمود آهنین، یکه و تنها در پی علمدار بلند قامت لشکر می گردد. خمیده می نماید. سردار مودب و رشید سپاه، بعد از سالهای سال انتظار، با اذن «مادر»، «برادر» خطابش کرده؛ و او سراسیمه برای دیدار آخرین ِ ماه، بر آسمان خون گرفته و تار علقمه، می شتابد.
...
وای من!
شق القمر را که شنیده ای؟!
گاهی که ماه شکافت...
اما دیده ای که مهر، پروانه وار گرد شمع وجود «ماه» بگردد؟!...
دیده ای که ماهِ شکافته، بر دامان مهر بیارامد و با او یکی شود؟!...
دیده ای که خورشید، هلالی شود؟!...
پ.ن. مثل همیشه، همه ی گریه ها و مرثیه هایم به «تو» ختم می شود... همه ی اشکها و دلگویه هایم نذر تو می شود... دستهایم را با دستهای آسمانی ات دریاب!